در مصافي که من از آه علم وا کردم
کوه اگر بود طرف، باديه پيما کردم
توشه آخرت من ز خرابات وجود
مشت خاکي است که در کاسه دنيا کردم
گوهري نيست که درد امن اين صحرانيست
من قناعت به همين آبله پا کردم
سفري را که توان گفت به دل بار نبود
سفر بيخوديي بود که تنها کردم
کمر ساحل مقصود به دستم آمد
تا درين قلزم خونخوار کمر وا کردم
حيف ازين عمر گرانمايه که از بيخبري
صرف طول امل و عرض تمنا کردم
پاس اندوه بداريد که من همچو شرر
عمر خود در سر يک خنده بيجا کردم
چون معنبر نشود بزم دو عالم صائب؟
زين گرهها که من از زلف سخن وا کردم