عمرها تربيت ديده بينا کردم
تا ترا يک نظر از دور تماشا کردم
رخنه از آه در آن دل نتوانستم کرد
من که صد غنچه پيکان به نفس وا کردم
هر قدر خون که به دلها طلب دنيا کرد
من ز گرداندن رو در دل دنيا کردم
نشد از ابر گهر بار صدف را روزي
آنچه من جمع ز دريوزه دلها کردم
زور سيلاب به همواري صحرا چه کند؟
خاک در کاسه دشمن به مدارا کردم
منم آن غنچه غافل ز بي حوصلگي
سر خود در سر يک خنده بيجا کردم
از گل آتش به ته پاي چو شبنم دارم
تا هواي سفر عالم بالا کردم
نفرت از ديدن مکروه يکي صد گردد
نيست از رغبت اگر روي به دنيا کردم
نفس از موج خطر راست نکردم صائب
سر برون تا چو حباب از دل دريا کردم