سوختم بس که به دنبال تمنا رفتم
مردم از بس که پي آتش سودا رفتم
منم آن سيل که صد بار شدم زير و زبر
تا از اين وادي خونخوار به دريا رفتم
سرمه گرديد نفس در جگر سوخته ام
تا به کنه دل خود همچو سويدا رفتم
مي زدم جوش طرب در دل خم چون مي ناب
به چه تقصير به پيمانه و مينا رفتم؟
عرق سعي به مقصود رسانيد مرا
بر بساط گهر از آبله پا رفتم
اين زمان راه به پاي دگران مي سپرم
من که صد باديه را سلسله بر پا رفتم
(جلوه گل نزند راه تماشاي مرا
من که از کار ز حسن چمن آرا رفتم)
(درد عشق است خداداد، و گر نه صد بار
من بيچاره به دريوزه دلها رفتم)