به فلک از تن خاکي چو مسيحا رفتم
از دل خم به پريخانه مينا رفتم
منم آن شبنم افتاده که شد آب دلم
تا ز پستي به سوي عالم بالا رفتم
آن حبابم که مکرر به هواي دل خويش
سر ز دريا زدم و باز به دريا رفتم
غوطه در کام نهنگ و دهن شير زدم
از سر کوي خرابات به هر جا رفتم
چون گهر گرد يتيمي به رخ سنگ نشست
تا من از حلقه اطفال به صحرا رفته
روم اکنون چو عصا راه به پاي دگران
من که صد باديه را سلسله بر پا رفتم
دل چو وحشي است غم از کثرت همراهان نيست
که من اين راه به صد قافله تنها رفتم
گر چه بيماري من روي به بهبود گذاشت
دردم اين است که از ياد مسيحا رفتم
نرسيدم به مقامي که نبايد رفتن
گر چه يک عمر به دنبال تمنا رفتم
اثري از دل خون گشته نديدم، هر چند
در رگ و ريشه آن زلف چليپا رفتم
نتوان برق سيه خانه ليلي گرديد
به سيه خانه بي مانع سودا رفتم
عاجزم در ره باريک محبت صائب
من که راه کمر مور به شبها رفتم