گر شوي با خبر از سوز دل بيتابم
دم آبي نخوري تا نکني سيرابم
محرمي نيست در آفاق به محرومي من
عين دريايم و سرگشته تر از گردابم
شور من حق نمک بر همه دلها دارد
نيست ممکن که فراموش کنند احبابم
بس که آلوده عصيان شده ام، مي ترسم
که درين گرد زمين گير شود سيلابم
نبض من چون رگ سنگ است ز جستن ايمن
بس که سنگين شده ز افسانه غفلت خوابم
خامشي داردم از مردم کج بحث ايمن
نيست چون ماهي لب بسته غم قلابم
برگ عيش است مرا باعث غفلت صائب
همچو نرگس برد ايام بهاران خوابم