غوطه در بحر گهر ز آبله پا زده ام
در دل خاک قدم بر سر دريا زده ام
سود من از سفر خاک، که چشمش مرساد
مشت خاکي است که در ديده دنيا زده ام
تا در فيض گشوده است به رويم توفيق
حلقه چون داغ بسي بر در دلها زده ام
به خراش جگر خويش نظر داشته ام
تيشه در ظاهر اگر بر دل خارا زده ام
چه کند سيل گرانسنگ به همواري دشت؟
خاک در ديده دشمن به مدارا زده ام
غوطه در خون زده چون پنجه مرجان دستم
بس که کف بر سر شوريده چو دريا زده ام
دست چون در کمر موج تهيدست زنم؟
من که چون رشته مکرر به گهر پا زده ام
اين زمان در سفره قطره به جان مي لرزم
من که صد مرتبه چون سيل به دريا زده ام
نيست بيکار در ين مرحله يک نشتر خار
همه را بر محک ديده بينا زده ام
عاجزم در گره خويش گشودن صائب
من که نقب از مژه در سينه خارا زده ام