من که از وسعت مشرب به فلک ساخته ام
پيش خوي تو مکرر سپر انداخته ام
روي بر تافتن از من ز مسلماني نيست
مه که ابروي ترا قبله خود ساخته ام
برگ سبزي به من از سرو تو هرگز نرسيد
گر چه سر حلقه عشاق تو چون فاخته ام
نفس گرم ازين بيش چه تاثير کند؟
جامه سرو ترا فاخته اي ساخته ام
تکمه چاک گريبان خجالت مپسند
اين سري را که به اميد تو افراخته ام
حسن را هيچ مبصر نشناسد چون من
که چو يعقوب درين کار نظر باخته ام
گرگ در پيرهنم جلوه يوسف دارد
تا ز زنگار خودي آينه پرداخته ام
فارغ از خلدم و آسوده از دوزخ صائب
من که با سوختن از هر دو جهان ساخته ام