مگر به فکر سواري است آن نگار امروز؟
که نيست فتنه خوابيده را قرار امروز
کدام سنگ ملامت هواي من دارد؟
که نيست در دل ديوانه ام قرار امروز
گذشت آن که خزف اعتبار گوهر داشت
به نرخ خاک بود در شاهوار امروز
هميشه انجمن روزگار ناخوش بود
ترا خيال که خوش نيست روزگار امروز
مدار چشم ترحم ز تيغ يار که نيست
نم مروت در هيچ جويبار امروز
دلير در سر بازار حشر خرج کند
گرفت هرکه زر خويش را عيار امروز
فغان که نيست درين شيشه هاي سيمابي
مي آنقدر که مرابشکند خمار امروز
هميشه فکرت صائب شکار دل مي کرد
کمند ناله او نيست دل شکار امروز