ز سروقدتو شد شوره زار امکان سبز
ز شمع سبز تو شد بخت اين شبستان سبز
ز خط پشت لبت زنده مي شود دلها
چنين بود چو کند سبزه آب حيوان سبز
ميان اهل جنون سبز چون توانم شد؟
نشد ز گريه من خار اين بيابان سبز
به رود نيل رسان خويش راکه هيهات است
کز آب چاه شود بخت ماه کنعان سبز
ز هم گزير ندارند نوش ونيش جهان
که بي گره نشود ني زشکرستان سبز
چو زنگ از دل من برد باده دانستم
که تخم سوخته گرددبه ابراحسان سبز
تجردي که بود در لباس ،محفوظ است
پناه شير بود ،هست تانيستان سبز
دل حريص به زنگ قساوت آلوده است
که نان هميشه گدا را شود درانبان سبز
زچشم شور کواکب مجوبرومندي
که هيچ دانه نگرددبه زيردندان سبز
اگر گشايش دل خواهي از بلا مگريز
که دانه مي شود اينجاز تير باران سبز
به باده جوش نزد خون خشک من صائب
نشد ز تربيت بحر شاخ مرجان سبز