دگر که را کنم از اهل درد محرم راز؟
که رنگ من به زبان شکسته شد غماز
مباش ايمن ازان چشمهاي شرم آلود
که چشم دوخته گيرد شکار خود اين باز
چو ديد طاق دو ابروي يار، برگرديد
کسي که گفت روا در دو قبله نيست نماز
ازان ز حلقه بگوشان خط مشکينم
که کرد حسن ترا خط نيازمند نياز
ز عرض حال در ايام خط مشو غافل
که وقت شام بود تنگ در اداي نماز
دلي که نفس گرم عشق آب نشد
ز آفتاب قيامت نمي رود به گداز
چنان که سيل خس و خار رابه دريا برد
مرا به عشق حقيقي کشيد عشق مجاز
حباب مانع جوش و خروش دريا نيست
نگشت مهر خموشي نقاب چهره راز
ترا تردد خاطر کشيده است به بند
که آب، مي شود از موج خويش سلسله ساز
به فکر صائب ازان مي کنند رغبت خلق
که ياد مي دهد از طرز حافظ شيراز