شماره ٧٨٢: نيست بي خون دل آن زلف پريشان هرگز

نيست بي خون دل آن زلف پريشان هرگز
نبود بي شفق اين شام غريبان هرگز
مي زند موج سراب آتش ما را دامن
نيست اين باديه بي سلسله جنبان هرگز
تير باران ملامت چه کند با عاشق؟
شير دلگير نگردد ز نيستان هرگز
جاي مجنون چه خيال است که خالي ماند؟
خالي از سوخته اي نيست بيابان هرگز
در خراش دل خود باش که بي کوشش تيغ
لعل بيرون ندهد کان بدخشان هرگز
عکس هر چند در آيينه بود پا به رکاب
نرود نقش تو از ديده حيران هرگز
پاس آن لعل لب از زلف به خط يافت قرار
بي سياهي نبود چشمه حيوان هرگز
نيست بي داغ ندامت دل دنياداران
جغد بيرون نرود زين ده ويران هرگز
عشق در جنبش گهواره دل بيتاب است
که نماند به زمين تخت سليمان هرگز
برگ گل بر تن سيمين تو بيدادي کرد
که به يوسف نکند سيلي اخوان هرگز
از سواد شب هستي چه کشيدم صائب
که نبيند کسي اين خواب پريشان هرگز!