شماره ٧٨١: عشق گرد دل فرزانه نگردد هرگز

عشق گرد دل فرزانه نگردد هرگز
خانه ديو، پريخانه نگردد هرگز
شهپر عشق سبکسير، شکست دل ماست
آسيا بي مدد دانه نگردد هرگز
عشق از کوي خرابات به جايي نرود
گنج دلگير ز ويرانه نگردد هرگز
گر چه در دايره چشم غزالان باشد
روي مجنون ز سيه خانه نگردد هرگز
هر که ترجيح دهد عقل و خرد را به جنون
دارم اميد که ديوانه نگردد هرگز!
عشق با عقل محال است شود در دل جمع
اين دو تيغ است که همخانه نگردد هرگز
دل غفلت زدگان زنده نگردد به سخن
پرده خواب به افسانه نگردد هرگز
گر صبا با خبر از درد غريبي باشد
گرد خاکستر پروانه نگردد هرگز
آشنايي به سخن کن که پريزاد سخن
آشنايي است که بيگانه نگردد هرگز
کجرويهاي فلک علت کج بيني توست
تا نگردد سرت،اين خانه نگردد هرگز
بر رخ هر که گشودند در دل صائب
طالب کعبه و بتخانه نگردد هرگز