محو رخسار تو دلگير نگردد هرگز
چشم و دل آينه را سير نگردد هرگز
پرده صبح اميدست شب نوميدي
تا غذا خون نشود شير نگردد هرگز
نيست دلگير ز سرگشتگي خود عاشق
آسمان از حرکات سير نگردد هرگز
زاهد خشک کجا، گريه مستانه کجا
آب در ديده تصوير نگردد هرگز
قسمت دل ز جهان نيست بجز گريه خشک
نقش را آينه زنجير نگردد هرگز
شوخي عشق نگردد به کهنسالي کم
دل چو افتاد جوان، پير نگردد هرگز
کجي از مار به افسون نتوان بيرون برد
ز هر ترياق به تدبير نگردد هرگز
دل بيدار به دست آر که صاحب دل را
خواب سنگ ره شبگير نگردد هرگز
آب برآتش خورشيد نزد خنده صبح
سوز دل کم به طباشير نگردد هرگز
جگر معرکه از اهل طرب چشم مدار
لب ساغر دم شمشير نگردد هرگز
عقل با عشق محال است کند همراهي
که کمان همسفر تير نگردد هرگز
نيست بر معني احباب، نظر صائب را
گرد صيد دگران شير نگردد هرگز