شماره ٧٧٧: دل مکدر ز غم يار نگردد هرگز

دل مکدر ز غم يار نگردد هرگز
از پري شيشه گرانبار نگردد هرگز
به پريشان نفسان راه سخن گر ندهد
قسمت آينه زنگار نگردد هرگز
تشنه حسن بود ديده حيرت زدگان
سير آيينه ز ديدار نگردد هرگز
چه کند دل، نکند شکوه ازين سنگدلان ؟
سيل خاموش به کهسار نگردد هرگز
مزه هوش جز انگشت پشيماني نيست
مست خوب است که هشيار نگردد هرگز
مکن از فقر شکايت که شکر خواب حضور
جمع با دولت بيدار نگردد هرگز
چون کف دست، بيابان جنون هموارست
راه عقل است که هموار نگردد هرگز
شبنم از باغ به يک چشم زدن بيرون رفت
که سبکروح به دل بار نگردد هرگز
کف بي مغز بلنگر نکند دريا را
شور پوشيده به دستار نگردد هرگز
مي خلد در دل نظارگيان چون نشتر
رگ ابري که گهر بار نگردد هرگز
سخن سخت گران نيست به سودازدگان
سيل دلگير ز کهسار نگردد هرگز
صائب آزاده روانند ز غم فارغبال
قامت سرو خم از بار نگردد هرگز