ريخت دندانهاو در فکر لب ناني هنوز
مهره بازيچه گردون گرداني هنوز
شد بنا گوشت سفيد و ظلمت غفلت بجاست
صبح روشن گشت و در خواب پريشاني هنوز
شاهراه کشور مرگ است هر موي سفيد
ره نمايان گشت ودر رفتن گرانجاني هنوز
شد بلند، آوازه طبل رحيل کاروان
از پريشان خاطري در فکر ساماني هنوز
قامت خم گشته چوگان است گوي مرگ را
تو همان سرگرم بازي همچوطفلاني هنوز
گر چه پيري در سر دست تو گيرايي نهشت
با هزاران آرزو دست و گريباني هنوز
شد طناب عمر سست و خيمه بيرون زد حواس
در سرانجام عمارت سخت بنياني هنوز
در چنين وقتي که مي بايد به خود پرداختن
واله خال و خط رخسار خوباني هنوز
در چنين وقتي که صائب ساده لوحيهاست باب
تو ز کوته بينشي در جمع ديواني هنوز