شماره ٧٧١: خاک من بربادرفت ودردي آشامم هنوز

خاک من بربادرفت ودردي آشامم هنوز
توتيا شد جام ومي باقي است درجامم هنوز
زان فروغي کز رخش افتاد درکاشانه ام
آتشين تبخاله جوشد از لب بامم هنوز
برگرفت از خاک بوي زلف اويک شب مرا
مشک مي گرددشفق درنافه شامم هنوز
گر چه عمري شد درين بحر نمک افتاده ام
مي تراود همچنان تلخي زبادامم هنوز
نقش من شد محو وازآب گهر شويد دهن
آن عقيق آبدار از بردن نامم هنوز
شوخي مژگان او يک شب مر ا در دل گذشت
تيغ بازي مي کندهرموبراندامم هنوز
سالها شد گر چه آن وحشي غزال ازديده رفت
مي تپد برخاک چشم حلقه دامم هنوز
گرچه ديگ فکرمن ننشست چون دريا زجوش
چون گهر درحلقه روشندلان خامم هنوز
سربه صحرا داد درآغازم آن زنجيرزلف
تاکجا خواهدکشيد از خط سرانجامم هنوز
زان سرانگشتي که هجر تلخ درکامم کشيد
پوست اندازد سخن از تلخي کامم هنوز
چون توانم گشت باوحشي غزالان همرکاب ؟
مي رسد گاهي به خاطر يادآرامم هنوز
گرچه روشن کرد صبح دولتش آفاق را
صائب از بخت سيه درپرده شامم هنوز