شماره ٧٦٢: شعله اي در مغز هست ازآتش سودا هنوز

شعله اي در مغز هست ازآتش سودا هنوز
مي تراود بوي مي از پنبه مينا هنوز
شعله بيباکي عشق از جبينم روشن است
مي کند پهلو تهي از شيشه ام خارا هنوز
گر چه موج ناتواني مي زند پهلوي من
موج اشکم مي زند سرپنچه بادريا هنوز
چشم او روزي که ما را گوشه گير از خلق کرد
گوشه اي نگرفته بود از مردمان عنقا هنوز
کوهکن از پهلوي گرمي که بر خارا گذاشت
مي جهد آتش ز چشم بستر خارا هنوز
داغ مجنون پريشان گرد ديدن سهل نيست
ميچکد آتش ز چشم لاله حمرا هنوز
شور محشر نقش ديبارا نمک در چشم ريخت
برنگيرد سرزبالين چشم بخت ما هنوز
نخل طوبي از خجالت سر به زير خاک برد
کلک گوهر بار صائب مي کشد بالا هنوز