کي شود کشت اميد از ديده نمناک سبز؟
تاک را هرگز نسازد آب چشم تاک سبز
خط مشکين سرزد از خالش به اندک فرصتي
تخم قابل زود گردد در زمين پاگ سبز
از دل خوش مشرب ما دست آفت کوته است
در دل آتش شود اين دانه بيباک سبز
کشت ما بي حاصلان رفته است از ياد بهار
زنگ سازد دانه ما را مگر درخاک سبز
سينه روشن سخنور را به گفتار آورد
نطق طوطي را کند آيينه هاي پاک سبز
خشکي زاهد به صد دريا نگردد برطرف
نيست ممکن، گردد از آب دهن مسواک سبز
بي نيازي هرزه گويان را شود بند زبان
دامن رهرو نگيرد تا بود خاشاک سبز
کي به درد آيد دلش از رنگ زرد سايلان؟
رو سياهي را که نان شد در بغل ز امساک سبز
خاکساري اهل دل را پله نشو و نماست
دانه هيهات است گردد بي وجود خاک سبز
زان بود بي وسمه ابرويش که نتواند شدن
زهر با آن زهره پيش تيغ آن بيباک سبز
ميکشان را بي نياز از ميفروشان مي کند
باغبان سازد کدو را گرزاشک تاک سبز
جانگدازان فارغند از منت ابر بهار
شمع دارد خويش رااز ديده نمناک سبز
بيغبار غم نخيزد آه سرد از سينه ها
در سفال خشک ريحان کي شود بي خاک سبز
صائب از سيماي ما گردکدورت رانشست
خوشه اشکي کزوشد طارم افلاک سبز