شماره ٧٦٠: شد جدا از زخم من آن خنجر سيراب سبز

شد جدا از زخم من آن خنجر سيراب سبز
چون بماند ازرواني، زود گردد آب سبز
آب بي ياران مخور کز خجلت تنها خوري
خضر نتواند شدن درحلقه احباب سبز
گوشوار از شرم آن صبح بنا گوش آب شد
شمع نتواند شد از خجلت درين مهتاب سبز
نيست اميد رهايي زين سپهر آبگون
کشتي ما مي شود آخر درين گرداب سبز
شست از دل آرزوي عمر جاويدان مرا
تاشد از استادگي درجوي خضر اين آب سبز
هر قدر کز ديده افشاندم سرشک لاله گون
تخم مهر من نشد در سينه احباب سبز
پيش او طاعت ندارد آبرويي، ورنه شد
از سرشکم دانه تسبيح در محراب سبز
ازدم سرد خزان صائب نگردد زرد رو
بخت هر کس شد چو مينا از شراب ناب سبز