از شراب ارغواني چهره را گلرنگ ساز
بر نسيم از جوش گل جاي نفس راتنگ ساز
مي رسد روزي که بر بالينت آيد آفتاب
همچو شبنم سعي کن آيينه را بي زنگ ساز
از تماشاي تو دلهاي اسيران آب شد
بعد ازين آيينه خود از دل چون سنگ ساز
چون ميسرنيست قانون فلک را گوشمال
اين نواي تلخ را از پنبه سير آهنگ ساز
پاکداماني ميسر نيست بي خون جگر
تا به بيرنگي رسي يک چند با نيرنگ ساز
يوسف از زندان قدم بر مسند عزت گذاشت
چند روزي مصلحت رابا جهان تنگ ساز
گر نداري ظرف خون خوردن درين بستان چو گل
زين شراب لعل دست و دامني گلرنگ ساز
تا چو شبنم از دامان گلها برخوري
گريه خود را درين بستانسرا بيرنگ ساز