مرو ز گوشه عزلت به هيچ منظر ديگر
مجو بغير در دل گشايش از در ديگر
بجز سفال پر از خون دل که نيست خمارش
مسازتر لب خود راز هيچ ساغر ديگر
بغير در گه يزدان که چوب منع ندارد
مشو به قامت خم گشته حلقه در ديگر
بجز ستاره اشکي کزاوست روشني دل
نظر سياه مگردان به نور اختر ديگر
ز گريه دل شبها توان رسيد به مقصد
که جز ستاره درين نيست رهبر ديگر
مدار دست زدامان صبر در همه حالي
که دل سکون نپذيرد به هيچ لنگر ديگر
دل شکسته به دست آر ز جوهرياني
که نيست در صدف نه سپهر گوهر ديگر
ز راستي طمع حاصل است شاهد خامي
که غير عقده دل نيست سرو رابر ديگر
تراست پرده غفلت حجاب چشم بصيرت
و گرنه هردم صبح است صبح محشر ديگر
بغير اشک کزاو گاه گاه آب دهم چشم
نمانده است مرا در بساط گوهر ديگر
بغير داغ که دلسرد مي کند ز جهانم
سرم فرود نيايد به هيچ افسر ديگر
درين محيط ز طوفان مکن ملاحظه صائب
که همچو موج شود هر شکست شهپر ديگر