از سنگلاخ دنيا اي شيشه بار بگذر
چون سيل نوبهاران زين کوهسار بگذر
هنگام باز گشت است نه وقت سيرو گشت است
با چهره خزاني از نوبهار بگذر
برگ نشاط عالم خاکي به خون سرشته است
چون باد بي تأمل زين لاله زار بگذر
آبي که ماند در جو آخر غبار گردد
گر تشنه محيطي از جويبار بگذر
يک ميوه رسيده بر نخل آرزو نيست
زين ميوه هاي نارس اي خامکار بگذر
يکروي و يک جهت شو چشم از دويي بپوشان
بگذار پنج و شش را از هفت و چار بگذر
خواب گران غفلت دارد ترا زمين گير
چون آه راست کن قد زين نه حصار بگذر
عريان به چشم رهزن تيغ برهنه باشد
تاب خزان نداري از برگ و بار بگذر
بر سير روزگاران تا چند تن توان داد؟
يک ره تو هم به مردي زين روزگار بگذر
صائب جمال باقي جوياي لوح ساده است
زين نقشهاي فاني آيينه وار بگذر