مطربا مهر از دهان بردار
بند خاموشي از زبان بردار
راه صحراي لامکان سر کن
پي آن يار بي نشان بردار
کشتي جسم را بهم بشکن
تخته از پيش اين دکان بردار
مي رود بي دليل سيل به بحر
شوق را دست از عنان بردار
تخم اشکي به خاک کن امروز
خرمني گل درآن جهان بردار
تا نخورده است مار طول امل
بيضه دل ز آشيان بردار
طاق نسيان شمار گردون را
دل چو پيکان ازين کمان بردار
به سگ نفس جسم را بگذار
دل ازين مشت استخوان بردار
صبر کن بر بلاي ناکامي
کام دل صائب از جهان بردار