کام دل ازان چهره افروخته برگير
درهرنگهي ديده خودرا به گهر گير
ديوانه ما سلسله بسيار گسسته است
زنهارزدل در خم آن زلف خبرگير
از آتش گل سينه من گرم نگرديد
اي بلبل بيدرد مرادرته پرگير
از جبهه واکرده طلب حاجت خودرا
چون غنچه نشکفته سرراه سحر گير
مگذاردرين سبزچمن شبنم خودرا
اين آينه رازود ازين دامن ترگير
جز خواب گران نيست درين قافله باري
تا باز نماني دل ازين قافله برگير
مگذارکه پژمرده شود غنچه دل را
هرچشم زدن ساغري از خون جگرگير
اي سرو اگر آسودگيت مي دهد آزار
از برگ بشو دست ،گريبان ثمرگير
اين آن غزل خواجه نظيري است که فرمود
اي مطرب جان سوخت دلم ،راه دگرگير