نخل خزان رسيده ما را فشانده گير
برگ ز دست رفته ما را ستانده گير
تعجيل در گرفتن دل اينقدر چرا؟
آهوي زخم خورده ما را دوانده گير
زان پيشتر که خرج نسيم خزان شود
اين خرده اي که هست چو گل برفشانده گير
چون عاقبت گذاشتي و گذشتني است
خود رابه منتهاي مطالب رسانده گير
از مغرب زوال چو آخر گزير نيست
چون آفتاب روي زمين راستانده گير
چون دست آخر از تو به يک نقش مي برند
نقش مراد بر همه عالم نشانده گير
درخاک، نعل تير هوايي در آتش است
مرکب به روي پيشه گردون جهانده گير
اين آهوي رميده که رام تو گشته است
تا هست درکمندتو، از خود رمانده گير
چون کندني است ريشه ازين تيره خاکدان
دردل هزار نخل تمنا نشانده گير
زين صيد گاه هيچ غزالي نجسته است
درخاک و خون شکاري خود رانشانده گير
خواري کشيدگان به عزيزي رسند زود
از بند و چاه، يوسف خودرا رهانده گير
دنيا مقام و مسکن جان غريب نيست
اين شاهباز رازنشيمن پرانده گير
چون نيست هيچ کس که به داد سخن رسد
صائب به اوج عرش، سخن را رسانده گير