اي زلف سرکش تو ز بالا کشيد ه تر
مژگان و چشم شوخ تو از هم رميده تر
از من مپوش چهره که فردوس تازه روي
شبنم نداشته است ز من پاک ديده تر
حيراني جمال تو شد انجمن فروز
سيماب را ز آينه کرد آرميده تر
عاشق چگونه در نظر آرد ترا، که هست
سر تا به پاي حسن تو از هم رميده تر
هر چند آفتاب به هر کوچه اي دويد
رسوايي من است به عالم دويده تر
عاشق کسي بود که چو بي اختيار شد
دارد عنان شرم و ادب را کشيده تر
زنهار پا ز عالم حيرت برون منه
کانجاست آسمان ز زمين آرميده تر
زندان به روزگار شود دلنشين و ما
هر روز مي شويم ز دنيا گزيده تر
شاخ از ثمر خم و بي حاصلي فزود
هر چند بيشتر قد ما شد خميده تر
در کام مار دم زده، انگشت مارگير
هرگز نبوده است ز من دل گزيده تر
صائب مقام دام بود خاکهاي نرم
پرهيز کن ز هر که بود آرميده تر