بيرون ميا ز گوشه ميخانه در بهار
لب بر مدار از لب پيمانه دربهار
بي موج سبزه نشأه مي گل نمي کند
زندان مي پرست بود خانه در بهار
تا گل شکفت شمع دگر سربرون نکرد
داغم ز تيره بختي پروانه دربهار
بي اختيار، چشم ترا هوش مي برد
محتاج نيست خواب به افسانه در بهار
آغاز عاشقي است، ز قربم حذر کنيد!
جهل است آشنايي ديوانه در بهار
صائب به فيض عالم بالا برابرست
يک هايهاي گريه مستانه در بهار