داغ است برگ عيش گلستان روزگار
دود دل است سنبل و ريحان روزگار
چون شمع تا تمام نسوزي نمي دهند
خط امان ترا ز شبستان روزگار
نتوان گرفت دامن موج سراب را
زنهار دل مبند به سامان روزگار
در نوشخند برق خطرهاست ،زينهار
بازي مخور ز چهره خندان روزگار
در چشم من ز خانه گورست تنگتر
گر دلگشاست پيش تو ايوان روزگار
رغبت به آب و نان بخيلان نمي شود
دل خوردن است قسمت مهمان روزگار
دندان به دل فشار کز اين راه کرده اند
جانهاي پاک،رخنه به زندان روزگار
داده است همچو ديده قربانيان نجات
حيرت مرا ز خواب پريشان روزگار
تا برده ايم سربه گريبان، ربوده ايم
گوي سعادت از خم چوگان روزگار
گرديد توتياي قلم استخوان ما
صائب ز بار منت احسان روزگار