دل راز سينه درنظر دلستان برآر
آيينه پيش يوسف از آيينه دان برآر
کار غيور عشق شراکت پذير نيست
دل رابه نقد ازهمه کار جهان برآر
مگذار رنگ جسم پذيرد روان پاک
اين مغز رابه نرمي ازين استخوان برآر
با برق همرکاب بودجلوه بهار
خود را به زخم خار درين گلستان برآر
آزادگي و بي ثمري کن شعار خويش
دامان خود چو سرو ز دست خزان برآر
گلزار خود ز سبزه بيگانه پاک کن
آنگاه درملامت مردم زبان برآر
در شوره زار تخم نکويي ثمر دهد
چون دوستان مراد دل دشمنان برآر
در بند خارزار علايق چه مانده اي؟
دستي به جمع کردن دامان جان برآر
چون پاي قطع راه نداري ز کاهلي
خاري به دست از قدم رهروان برآر
شايد دچار دامن اهل دلي شوي
چون آفتاب دست به گرد جهان برآر
صائب حريف سيل حوادث نمي شوي
مردانه رخت خويش ازين خاکدان برآر