درويش را زخرقه صد پاره نيست عار
محضر به قدر مهر بود صاحب اعتبار
زنگ از جبين آينه صيقل نمي برد
زينسان که مي برد لب خامش ز دل غبار
گرديد رشته آه ندامت ز زخم من
سوزن شد از جراحتم انگشت زينهار
عيش جهان، نظر به غم بي شمار او
برقي است کز سحاب شود گاهي آشکار
جوهر قبول پرتو منت نمي کند
آتش برآورد ز دل خويشتن چنار
ز افتادگي به پله عزت توان رسيد
بوي گل پياده بود بر صبا سوار
از ريزش آبروي کريمان شود ز باد
آب گهر بود ز چکيدن به يک قرار
دلهاي صاف راست نگهبان ملايمت
آيينه را ز موم بود آهنين حصار
دست نوازشي چو به زلف آشنا کني
غافل مشو ز صائب آشفته روزگار