ز داغ عشق مرا چون شودجگر دلگير؟
که هيچ سوخته اي نيست از شرر دلگير
ز درد و داغ دل عاشقان به تنگ آيد
فقير اگر شود از جمع سيم و زر دلگير
حضور تنگدلان در گرفتگي باشد
شود ز باد سحر غنچه بيشتر دلگير
به اهل ديد بهشتي است ترک هستي پوچ
حجاب را نکند موجه خطر دلگير
به قدر تنگي جا جمع مي شود خاطر
ز تنگناي صدف کي شود گهر دلگير؟
به پاي نرم روان منزل است راه دراز
چگونه ريگ روان گردد از سفر دلگير؟
شودزدست حمايت چراغ روشنتر
مباش از خط شبرنگ اي پسر دلگير
چگونه خط ز لب يار چشم بردارد؟
که مور حرص نمي گردد از شکر دلگير
ز قحط سوختگان، ديده ور چرا گردد
ز عمر مختصر خويش چون شرر دلگير؟
سخن تراش ز زخم زبان نينديشد
ز ذکر اره نگردد درودگر دلگير
کشيده دار زبان از سيه دلان صائب
که خون مرده نگردد ز نيشتر دلگير