اگر چه دردلم از ترکش است افزون تير
همان به شست تو خميازه مي کشم چون تير
به بال عاريه دارم طمع ز ساده دلي
که از سپهر مقوس برون جهم چون تير
کند جلاي وطن سرخ روي مردان را
که در کمان نکند روي خويش گلگون تير
نمي شود دو جهان سنگ ره خداجو را
کز اين دو خانه به يکبار مي جهد چون تير
مکن به حرف بزرگان زبان طعن دراز
ز عقل نيست فکندن به سوي گردون تير
به لب ز سينه به تدريج مي رسد آهم
به يک نفس نکند قطع بر مجنون تير
چو سود آه ندامت چو فوت شد فرصت؟
به صيد کشته، زترکش ميار بيرون تير
به خاک و خون سفرش منتهي شود صائب
به بال عاريه هر کس سفر کند چون تير