ربوده است مراذوق جستجوي دگر
برون ز شش جهت افتاده ام به سوي دگر
مرابه سوختگان رهنما شويد،که نيست
دماغ خشک مرا سازگاربوي دگر
ميسرست مراچون به بحرپيوستن
چرا چوآب روم هرزمان به جوي دگر
جز اين که محو کنم ازدل آرزوهارا
نمانده است مرا دل آرزوي دگر
نشسته دست زدنيا مکن پرستش حق
که اين نماز ندارد جزاين وضوي دگر
چوزاهدان نکنم بندگي براي بهشت
زرنگ وبو نگريزم به رنگ وبوي دگر
برون نرفته زتن جان ،دلي به دست آور
که اين شراب ندارد جز اين سبوي دگر
جز آستانه عشق است شوره زار،جهان
مريز آب رخ خود به خاک کوي دگر
برون زشش جهت است آنچه قبله گاه دل است
چه التفات کني هرنفس به سوي دگر
به گفتگو نرود کارعشق پيش و مرا
نمي کشد دل غمگين به گفتگوي دگر
بس است درد طلب چاره جو ترا صائب
مباش در پي تحصيل چاره جوي دگر