ترا به هرگذري هست بيقراردگر
مرابجز تو درين شهر نيست يار دگر
ترا اگر غم من نيست غم مباد ترا
که جز غم تو مرا نيست غمگسار دگر
بگير خرده جان مرا و خرده مگير
که در بساط ندارم جز اين نثار دگر
به کوچه باغ بهشتم زکوي او مبريد
که وا نمي شودم دل ز رهگذار دگر
ز آستان تو چون نا اميد برگردم؟
که هست هر سرمويم اميدواردگر
بغير عشق که از کاربرده دست ودلم
نمي رود دل و دستم به هيچ کاردگر
مراازان گل بي خار، خارخاري بود
زياده شدزخط سبز خار خاردگر
ز طوق فاخته درخاک دامها دارد
ز شوق صيد توهر سروجويبار دگر
غبار خط نشدامسال هم عيان ز رخش
افتاد مشق جنونم به نوبهار دگر
گرفته ام زجهان گوشه اي که دل مي خواست
چه دام پهن کنم از پي شکاردگر
مرا بس است سويداي خال اوصائب
که مهرکوچک شه راست اعتبار دگر