بهار دربغل غنچه ريخت پنهان زر
کند کريم به سايل نهفته احسان زر
زهرکه دل بگشايد ترا گرامي دار
که گل دهدبه نسيم سحر به دامان زر
مدارحاصل خود را ز غمگساردريغ
که مي دهند به مي بي دريغ مستان زر
چو غنچه زر به گره اهل دل نمي بندند
که هست برگ خزان پيش باددستان زر
همان ز حرص پردديده ات چوموج سراب
اگر به فرض شود ريگ اين بيابان زر
بهوش باش که دندان نمودن است از شير
شد به روي تو گرچون ستاره خندان زر
نبسته است چنان فلس را به تن ماهي
که خواجه بسته زحرص خسيس برجان زر
چنان که مار شود اژدهازطول زمان
شود بلاي خداچون رودبه هميان زر
ز ريگ روغن بادام مي کشدصائب
گرفت هرکه به ابرام ازبخيلان زر