صفاي يار به ديدن نمي شود آخر
گلي است اين که به چيدن نمي شود آخر
شکايتي که ز زلف دراز اوست مرا
به گفتن و به شنيد ن نمي شود آخر
فغان که سيب زنخدان يار راآبي است
که چون گهر به چکيدن نمي شود آخر
چرا لبت به جگر تشنگان نمي جوشد؟
عقيق چون به مکيدن نمي شود آخر
مگر به لطف خموشم کني، وگر نه چو شمع
زبان من به بريدن نمي شود آخر
فلک زگردش خود ماندگي نمي داند
جنون من به دويدن نمي شود آخر
به آستين نتوان پاک کرد چشم مرا
گلاب من به کشيدن نمي شود آخر
چه سود ازين که به دريا رسيد سيلابم ؟
چو شوق من به رسيدن نمي شود آخر
چنان گزيده زوضع جهان شدم صائب
که وحشتم به رميدن نمي شود آخر