شماره ٦٩٠: مبند دل به تماشاي اين جهان زنهار

مبند دل به تماشاي اين جهان زنهار
برآ به چرخ ازين تيره خاکدان زنهار
بگير دامن خورشيد طلعتي چون صبح
مرو چو سايه به دنبال اين و آن زنهار
گرفت دامن ساحل خس از سبکروحي
گران مباش درين بحر بي کران زنهار
ز هيچ وپوچ بود تارو پود موج سراب
مرو ز راه به آرايش جهان زنهار
درآستانه عشق است فتح باب اميد
مبر سجود بر خاک آستان زنهار
چه حاجت است کز اين قبله بر نمي آيد؟
مکن ز رخنه دل رو به آسمان زنهار
ز صبح صادق بشناس صبح کاذب را
مخور به جاي طباشير استخوان زنهار
به قدر دانه دهد آرد آسيا بيرون
نبرده رنج مجو کام از آسمان زنهار
گشاد عقده روزي به دست تقديرست
مکن زرزق شکايت به اين و آن زنهار
چو آبروي نباشد گهر چه کارآيد ؟
به ابر همچو صدف وا مکن دهان زنهار
عنان موج به دست اراده درياست
مکن ز کج روي آسمان فغان زنهار
به شکر اين که ترا ره درين چمن دادند
مباش در پي تاراج بوستان زنهار
کنون که شاهسواري نمانده در دنبال
مرو به خواب به دنبال کاروان زنهار
حريف سوده الماس انتقام نه اي
مشو به هيچ جراحت نمک فشان زنهار
چو ره به کعبه مقصد نمي بري تنها
مده ز دست سر راه کاروان زنهار
حريف سيل حوادث نمي شوي صائب
مساز خانه درين تيره خاکدان زنهار