سخن دريغ مداراز سخن کشان زنهار
به تشنگان برسان آب را روان زنهار
ز آستانه دل جوي آنچه مي جويي
مبر نياز به هر خاک آستان زنهار
نشست و خاست درين بوستان چوشبنم کن
مشو به خاطر نازکدلان گران زنهار
به پاره دل ولخت جگر قناعت کن
مريز آب رخ خود براي نان زنهار
مباد خواب گرانت کند بيابان مرگ
مده زدست سر راه کاروان زنهار
به عيب خويش به پردازتاشوي بي عيب
مباش آينه عيب ديگران زنهار
نمي تواني اگر تن به بي نيازي داد
مگير هيچ به جز عبرت از جهان زنهار
نظر به عاقبت حرف کن دهن بگشا
نشان نديده منه تير در کمان زنهار
اگر چه صدق به خون شست صبح را رخسار
ميار جز سخن راست بر زبان زنهار
اگر به ساحل مقصد رسيدنت هوس است
چو موج باش درين بحر خوش عنان زنهار
جهان رباط خراب وجهانيان سفري
مخواه خاطر جمع از مسافران زنهار
کجي وراستي آ ب روشن است ازجوي
مبند کجروي خود به آسمان زنهار
تراکه هست پريزاد معنوي صائب
مبين به صورت بي معني بتان زنهار