چو غنچه نکهت خود از صبا دريغ مدار
ز آشنا سخن آشنا دريغ مدار
شکستگان جهان را خوش است دل دادن
دل شکسته ز زلف دوتا دريغ مدار
مکن مضايقه باآن نگار در کف خون
ز دست وپاي بلورين حنا دريغ مدار
به شکر اين که ترا خون چو نافه مشک شده است
نفس ز سينه مجروح ما دريغ مدار
ز رهروي که به دنبال کاروان ماند
نواي خويش چو بانگ درا دريغ مدار
ز تلخکام، شکر بازداشتن ستم است
ز هيچ تلخ زباني دعا دريغ مدار
درين بساط کمالي چو عيب پوشي نيست
ز دوستان لباسي، قبا دريغ مدار
ز تنگدستي اگر خرده اي نيفشاني
گشاده رويي خود از گدا دريغ مدار
مباش کم ز ني خشک در جوانمردي
اگر شکر نفشاني، نوا دريغ مدار
به ميوه کام جهان چون نمي کني شيرين
چو سرو سايه ز هر بينوا دريغ مدار
زکات راستي از کجروان مگردان راه
ز هيچ کور درين ره عصا دريغ مدار
شود حلاوت شکر دو مغز از بادام
شکر ز طوطي شيرين نوا دريغ مدار
يکي هزار شود قطره چون به بحر رسد
ز صاحبان نظر توتيا دريغ مدار
درين رياض چو ابر بهار شو صائب
ز خار قوت نشو و نما دريغ مدار