به زندگي دل آزاده را ز تن بردار
سبک چو باد صبا شو، ره چمن بردار
به گرگ بايد اگر داد چون مه کنعان
مکن مضايقه و دل ز پيرهن بردار
ز جان کهنه محال است تازه گردد دل
بکوش و جان نو از باده کهن بردار
بهار چون ز لطافت به چشم درنايد
تمتعي ز گل و سرو و ياسمن بردار
چون از نظاره يوسف ترا نصيبي نيست
ذخيره نظر از وصل پيرهن بردار
تراکه ديدن سيمين بران ميسر نيست
تمتعي ز تماشاي جامه کن بردار
دهان و چشم ولب خويش گوش کن چون جام
دگر چو شيشه مرا مهر از دهن بردار
چو شبنم از رخ گل چشم آب ده صائب
چو آفتاب برآيد دل از چمن بردار