چشم آرام مداريد ز سر منزل عمر
که سبکسيرتر ازموج بود ساحل عمر
سيل ازکوه گرانسنگ به تعجيل رود
خواب غفلت نشود سنگ ره محمل عمر
همچو برگي که پريشان شود ازبادخزان
نيست غير ازکف افسوس مرا حاصل عمر
ازنسيم پر پروانه شود پا به رکاب
بي ثبات است ز بس روشني محفل عمر
نتوان ريگ روان را ز سفر مانع شد
دل مبنديد به آسودگي منزل عمر
دايم از داغ عزيزان جگرش پرخون است
هرکه چون خضر دراين نشأه بود مايل عمر
خبر عمر ز هم بيخبران مي گيرند
هيچ کس نيست که گيرد خبر ازحاصل عمر
کيسه چون غنچه براين خرده چه دوزي صائب؟
که درخشيدن برق است چراغ دل عمر