برفروز از مي و زنگ از دل آگاه ببر
بر فلک جرعه بيفشان کلف از ماه ببر
ثمري نيست دل خام که بر شاخ رسد
چند روزيش به آتشکده آه ببر
فيض، پروانه هر شمع تنک پرتو نيست
از دل چراغي به سر راه ببر
رزق لب تشنه ارباب توکل باشد
بگذر از دلو ورسن، يوسف ازين چاه ببر
خبرحسرت آغوش تهيدست مرا
يک ره اي هاله بيدرد، به آن ماه ببر
صيقل آينه سينه بود روي گشاد
حاجت خويش به ديوان سحرگاه ببر
صائب از چرخ شکايت ز جوانمردي نيست
اين غبار از دل آگاه به يک آه ببر