جام در دور به اندازه مخمور بيار
پيش آشفته دماغان سرپرشور بيار
نشد از مرهم کافور خنک سينه ما
کف خاکستري از انجمن طور بيار
جلوه در ديده پوشيده کند شاهد غيب
تحفه باد سحر، غنچه مستور بيار
جامه کعبه به زنار رفو نتوان کرد
نظري پاکتر از چهره منظور بيار
روزگاري است که ازلاي قدح محروميم
مرهمي از پي اين سينه ناسور بيار
خويشتن را چو فکندي همه درخاک تواند
اين که برخصم کني زور، به خود زور بيار
سخن عشق کجا، حوصله عقل کجا
توشه اي در خور تاب کمر مور بيار
اين که دامن صحراي طلب مي گردي
زور بر دست دعا در شب ديجور بيار
چون کني عزم صفاهان ز خراسان صائب
برگ سبزي به من از خاک نشابور بيار