چين پيشاني ما شد مه عيد آخر کار
آن چه مي جست دل غمزده، ديد آخر کار
بي نسيم سحري غنچه ما خندان شد
قفل از پره خود ساخت کليد آخر کار
ماه عيدي که ز آفاق طلب مي کرديم
از غبار دل ما گشت پديد آخر کار
دانه سوخته ماز عرق ريزي سعي
چون شرر از جگر سنگ دميد آخر کار
آب شد گر چه دل شبنم ما از گردش
اينقدر شد که به خورشيد رسيد آخر کار
ورق ديده يعقوب همين مضمون است
که شود صبح طرب چشم سفيد آخر کار
گر چه از چهره گل شبنم ما دور افتاد
به لب تشنه خورشيد رسيد آخرکار
کاش در جوش گل از خاک مرا بر مي داشت
پرو بالي که به فرياد رسيدآخرکار
ثمر تلخي ايام تهيدستي بود
ازنبات آنچه چشاندند به بيد آخرکار
از وصال رخ او کامرواشد صائب
انتقام خود از ايام کشيد آخرکار