ناله اي از ته دل کرد سپند آخر کار
سوخت خودرا و برون خوست ز بند آخر کار
از دل سوخته نوميد نمي بايد شد
مي شود خال رخ شعله سپند آخر کار
عرق سعي محال است که گوهر نشود
مي رسد ذره به خورشيد بلند آخر کار
هرکه از پوست در آغاز نيامد بيرون
همچو بادام نپيوست به قند آخر کار
جان محال است که در جسم بماند جاويد
مي رهد يوسف بي جرم زبند آخر کار
سخن حق چه خيال است افتد بر خاک؟
مي شود رتبه منصور بلند آخر کار
که دعا کرد ندانم ز جگرسوختگان ؟
که شود روزي مور آن لب قند آخر کار
چون کمان گر چه به خود خلق کنندت نزديک
همچو تير از بر خود دور کنند آخر کار
دلگشاي است نسيم سحري، مي ترسم
که شود غنچه من بيهده خند آخر کار
همت آن نيست که آتش نزند در عالم
مي جهد برقي ازين ابر بلند آخر کار
کاش در زندکي از خاک مرا بر مي داشت
آن که بر تربت من سايه فکند آخر کار
زينهار اي ني بي مغز سر از بند مپيچ
که شود تنگ شکرهر سر بند آخر کار
مشت خاک من سودازده را صائب چرخ
از چه برداشت نخست ازچه فکند آخر کار