شماره ٦٦٥: نفس هرزه مرس رابه کشيدن مگذار

نفس هرزه مرس رابه کشيدن مگذار
سرکش افتاد چو توسن به دويدن مگذار
چون نگه درنظروحشي آهو چشمان
رام مردم شو و از دست رميدن مگذار
ماه کنعان نه عزيزي است که از دست دهند
دامن صحبتش از دست بريدن مگذار
وعده توبه ز اهمال به پيري مفکن
پنبه درگوش به انداز شنيدن مگذار
درجواني سبک ازخواب گران کن خود را
تن به اين بار گران وقت خميدن مگذار
گوشه گيري پي تسخير دل خلق مکن
دام درخاک به انداز کشيدن مگذار
دردازان بيشتر افتاده که تقرير کنند
خبرخسته مارابه شنيدن مگذار
برشريف است گران، منت احسان خسيس
کاه برديده به هنگام پريدن مگذار
شيراگر دايه قسمت ز تو امساک کند
تو چو طفلان، سرانگشت مکيدن مگذار
در دهنها ز رسيدن ثمر خام افتد
گرنه اي خام، تن خود به رسيدن مگذار
بي تأمل سخن خود مده از دل به زبان
غنچه تا گل نشود دست به چيدن مگذار
اين مي لعل، زياد از دهن تيغ تو نيست
خون ما بيگنهان را به چکيدن مگذار
صائب اين آن غزل شاه مطيعاست که گفت
سجده وقت جواني به خميدن مگذار