کار دنيا کن و انديشه عقبي مگذار
تابه عقبي نرسي دامن دنيا مگذار
خود حسابي خط پاکي است ز ديوان حساب
آنچه امروز توان کرد به فردا مگذار
سر در اين باديه چون ريگ روان ريخته است
بي تائمل به بيابان جنون پا مگذار
مي کني گوشه نشينان جهان را بدنام
اثر از نام در اين نشأه چو عنقا مگذار
گوهر از بحر نيايد به رعونت بيرون
تاز سر پا نکني روي به دريا مگذار
بهترين پند بزرگان طريقت اين است
که ز کف دامن دريوزه دلها مگذار
سنگ راه تو شود بار به هر دل که نهي
تابه منزل برسي بار به دلها مگذار
ديده شير بود لاله صحراي جنون
پاي گستاخ به اين دامن صحرا مگذار
نگه تندگران است به روشن گهران
بار سوزن به دل نازک عيسي مگذار
سيل را مانع رفتار نمي گردد موج
من سودازده را سلسله بر پا مگذار
مي شود شهپرتوفيق ،سبکباري خلق
بار مردم بکش و بار به دلها مگذار
گوشه اي گير در ايام کهنسالي ها
خرمنت پاک چو گرديد به صحرا مگذار
گر سر صحبت آن ليلي عالم داري
پاي بيرون ز سيه خانه سودا مگذار
حسن ازآينه تار گريزد صائب
دل غفلت زده را پيش دلارا مگذار