نيست بيرون ز تو مقصود، تکاپو بگذار
چند روزي سر خود بر سر زانو بگذار
با حجاب تن خاکي نتوان واصل شد
کوزه خود بشکن، لب به لب جو بگذار
لعل و ياقوت درين داد و ستد سنگ کم است
وصل يوسف طلبي جان به ترازو بگذار
نقطه را دايره عيش ز پرگار بود
سر سودازده را در قدم او بگذار
خون شود مشک ز همصحبتي ناف غزال
دل خون گشته به آن حلقه گيسو بگذار
منه آينه به زانو چو زنان گر مردي
غنچه شو،روي در آيينه زانو بگذار
حسن از دايره عشق نباشد بيرون
نعل وارون مزن اي فاخته ،کوکو بگذار
عاشقان رابه اشارت بود ربط دگر
هرچه نتوان به زبان گفت به ابرو بگذار
بيش ازاين رنج سخن برلب نازک مپسند
شغل گفتار به آن چشم سخن گو بگذار
روي در دامن صحرا کن و از حلقه زلف
طوق چون فاخته برگردن آهو بگذار
نيست صائب به زر و سيم گران باده لعل
صرفه در کوي خرابات بيک سو بگذار