جز آن لبهاي ميگون دل راچاره ديگر
نمي چسبد کباب من به آتشپاره ديگر
به تسليم از محيط بيکران جان مي توان بردن
بجز بيچارگي عاشق ندارد چاره ديگر
به يک ديدن سرآمد عمر من چون چشم قرباني
خوشا چشمي که دارد فرصت نظاره ديگر
اگر از اهل قرآن نيستي باري خمش منشين
که دندان بهر ذکر حق بود سي پاره ديگر
مراازوادي سر گشتگي دل چون برون آرد؟
چسان رهبر شود آواره را آواره ديگر
ربودن همچو موران دانه تاچند از دهان هم؟
چه جويي روزي خودراز روزي خواره ديگر؟
مباش از بيکسي غمگين چون گوهر يتيم افتد
کند آماده بحر ازهر صدف گهواره ديگر
زخامي بر نمي آرد مرا دوزخ، مگر صائب
دهم هر پاره دل را به آتشپاره ديگر
چنان ازداغ روشن شد دل صد پاره ام صائب
که از هر پاره دارم درنظر مه پاره ديگر