ندارد خاطر آگاه جز غفلت غم ديگر
بغير از فوت وقت اينجا نباشد ماتم ديگر
غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟
نمي باشد بغير ازبيغمي اينجا غم ديگر
به خون خوردن توان مسدود کردن رخنه دل را
که اين زخم نمايان رانباشد مرهم ديگر
اگر از خود به تنگي، دست دردامان ساقي زن
که اندازد به هر ساغر ترا درعالم ديگر
مشو اي کعبه رو زنهار از لب تشنگان غافل
که گردد جاري از هر نقش پايت زمزم ديگر
درآن گلشن که بلبل اشک نتواند فرو خوردن
عجب دارم که جوشد خون گل باشبنم ديگر
به آن بلبل سپارد خرده هاي راز خود راگل
که غير زير بال خود ندارد محرم ديگر
به حسن خلق بر دلها توان فرمانروا گشتن
بجز کوچکدلي اينجا نباشد خاتم ديگر
دل آگاه بر صبح نخستين مي برد غيرت
که دارد در بساط عمر اميد دم ديگر
دلي پيش خيال يار خالي مي کنم صائب
ندارد کوهکن جز نقش شيرين همدم ديگر